بدون تعارف با اکبر شریعت
تا قبلِ آنکه بروبچههای «بدون تعارف» دوربینشان را ببرند به کوچه پس کوچه های جنوب شهر شیراز، خیلیها خیال میکردند «اکبر شریعت» بعدِ همان مداحی معروفش به شهادت رسیده است. آن روز دو مجری شوخ و شنگ اخبار، رو به دوربین ایستادند که: «سلام. میهمان این هفته برنامه بدون تعارف 70 ساله است... متولد داراب و ساکن یکی از محلههای شیراز... او خالق یکی از ماندگارترین مداحیهای دوران دفاع مقدس است. مردی به نام «اکبر شریعت»؛ مردی که این روزها با بیماری اعصاب دست و پنجه نرم میکند و صحبت کردن برایش سخت است. «اکبر شریعت» سالهاست به امید تحقق یک آرزوست...» بعد هم رفتند به سمت خانهای که مردم با انگشت نشانش میدادند؛ خانه قهرمانی از قهرمانهای جنگ که از سالها پیش کسی سراغی از او نگرفته بود.
کربلا کربلا ما داریم میآییم...
تلویزیون ترانزیستوری توشیبا به زورِ چرخاندن مداوم تیونرش روی یک کانال میایستد و صدای «سید مرتضی» با آن بمِ جذابش پخش میشود: «صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام(ع) بودهاند و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟...» تا تلویزیون 14 کمی گرم شود، کم کم صورت گشاده بچه رزمندههای جبهههای جنوب در میانهاش ظاهر میشود. از آن میان اما، در پایین و بالای سر و صدای تیر و خمپاره و ترکش، صدای دیگری اوج میگیرد و لابهلای ضرب سینه زدنها مفهوم میشود: «بهشتی، مفتح، مطهریها دادیم..
مصطفی خمینی، رجایی، باهنرها دادیم... دستغیب، صدوقی، اشرفی، مدنیها دادیم... منتظر محمد، اندرزگوها دادیم... کربلا، کربلا ما داریم میآییم... کربلا، کربلا ما داریم میآییم...».
33 سال بعد: اکبر شریعت
دوربین میایستد وسط درگاهِ خانه و چهره پیرمرد، وسط قابِ در ظاهر میشود؛ همان چهره که حالا از پسِ سالها، گرد پیری بر سر و رویش نشسته و میهمانها را به داخل فرا میخواند.
تصویر کات میخورد به چهره خواهر: «اکبر آقا تنها زندگی میکنند؟» میگوید: «بله. فقط من بعضی موقعها سر میزنم، ولی بیشتر تنها هستند».
مجری از اکبر شریعت میپرسد: «خانمتان؟»
- فوت شده.
- پس تنهایید؟
پیرمرد فقط سر تکان میدهد.
- چه کار میکنید تنهایی؟
- شکر خدا.
- دیگه؟
- همین یکی بسام است.
همین گپ کوتاه کافی است تا دستشان بیاید که اکبر آقا به این راحتیها سر حرفش باز نمیشود. خواهرش میگوید: «اکبر آقا ارتشی بوده...» خودش اضافه میکند: «توپخانه» میپرسند: «کدام عملیاتها بودید؟» میگوید: «خیبر. بدر... »
ظهر عاشورای 63
اکبر آقا رو به دوربین، وسط خانهای از خانههای جنوب شهر شیراز کنار انبوهِ قرصهای اعصابش نشسته و بیش از آنکه چیزی بگوید، تماشاگر معرکهای است که حالا 33 سال پس از عاشورای سال 63 وسط خانهاش پا گرفته شده است. مصطفی دالایی، میدان را دست میگیرد. رو به او میگوید: «64 بود... نه؟» حاج اکبر میگوید: «63» میگوید: «بله. حاجی بیشتر یادش است. ظهر عاشورای 63 بود. به پیشنهاد شهید رضا مرادی نسب قرار بود کارهایی ضبط کنیم. قرار هم نبود که تصویری از نبردها بگیریم. قرارگاهها را یک به یک میگذراندیم. دنبال چیزی میگشتیم شبیه مداحیهای حاج صادق آهنگران. 10روز مانده بودیم، ولی چیز دندان گیری گیرمان نیامد. پیش خودم فکر میکردم 10 روز تمام شد، ولی یک دفعه سوله خیلی بزرگی دیدم که خیلی پوتین جلویش بود. بلندگو هم داشت چیزهایی پخش میکرد، ولی نمیدانستیم مال همین الان است یا صدای ضبط است. گفتم: «بچهها نگه دارید بریم داخل سوله ببینیم چه خبره...» رفتیم تو. از همان ته، چهره ایشان را دیدم که ما شاءالله داشت با توان و انرژی زیاد کربلا کربلا را میخواند. تا ما برسیم ولی، خواندنش تمام شده و نوبت رسیده بود به مداحهای دیگر. ما اما خواهش کردیم که یک بار دیگر بخوانند و ایشان هم خواند...».
به خاطر پایداری امام و امت
ال سی دی 43 اینچ ایکس ویژن قاب یک تکهای شده از چهره تکیده اکبرشریعت که حالا بعد 33سال از دریچه «بدون تعارف» کربلا، کربلا را میخواند. این بار اما با صدایی خسته و با آهنگی شمردهتر. صدا اما ترکیب میشود با صدای اکبر جوان: «نامجو، فکوری، فلاحی، قرنیها دادیم... شیرودی، شریعت، عباس دوران دادیم... ارتشی هم سپاه، بسیجیها دادیم... کربلا، کربلا ما داریم میآییم...کربلا، کربلا ما داریم میآییم» تصویر سیاه و سفید چهره شیرودی، نامجو، فلاحی و قرنی یکی یکی برای لحظاتی تمام قاب را میگیرد و دوباره برمی گردد روی چهره اکبر جوان که میگوید: «به خاطر پایداری اتحاد بین امام و امت و رزمندگان و پیروزی انقلاب اسلامی ایران سه بار بلند و جلی بگو یا حسین...».
دست رزمندهها بالا میآید: «یاحسین... یاحسین... یاحسین» و صدای سید مرتضی که: «کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست...».
گلایهای ندارم
مصطفی دالایی میگوید: «یک شعر دیگه هم خونده بودید؟»
- بله... کی رسد این پیام از قرارگاه کربلا... کی حرم حسین شود ز چنگ بعثیون رها...
مجری میپرسد: «گلایهای ندارید؟»
میگوید: «نه»
- ته دلی؟
- ته دلی میگم...
میپرسند: «حقوقتان چقدر است؟»
میگوید: «یک میلیون و 500 تومان»
کافی است؟
- روزگار ما که میچرخد.
مجریها سر میچرخانند طرف داروهای اعصاب: «این داروها الان خیلی گران شده است. همه یک و پونصد را که باید بدید برای همین داروها...».
- کلش میشود 250 تومان.
جمع میخندند از این صبوری.
کربلا
مجری میپرسد: «چه آرزویی دارید؟»
اکبر آقا میگوید: «کربلا...»
کربلا چی؟
- برم.
بعد هم استکان چای و قندی در دست میگیرد. مجری میگوید: «قندِ زیاد ضرر داره حاج اکبر آقا!» اکبر آقا اما قند را زود میگذارد توی دهانش: «کو قند؟»
نظر شما